دلتنگی ها
دیروز از هر چه بود گذشتیم، امروز از هر چه بودیم! انجا پشت خاکریز بودیم و اینجا در پناه میز! دیروز دنبال گمنامی بودیم و امروز مواظبیم ناممان گم نشود! جبهه بوی ایمان میداد و اینجا ایمانمان بو میدهد! الهی نصیرمان باش تا بصیر گردیم، بصیرمان کن تا از مسیر برنگردیم و آزادمان کن تا اسیر نگردیم!!! و حالاست که می فهمم چقدر زندگی من مبهم است... انقدر که برای خواندن یک کتاب هیچ دلیلی ندارم... حتی برای دادن یک پیام به عزیزانم هیچ... من نه ذوقی نه هدفی نه ارزویی دارم... گاهی که دلتنگی من سخت میشود گریه اش میگیرد دوست دارم دستی را در دست گیرم و واژه ها را در بغل... سهراب بخوانم و ساعت ها سکوت کنم... گاهی حس میکنم توی این جامعه امکان پاک موندن نیست به هر کی هرچی میگی با تصورات پلید خودش برداشت میکنه و اصل حرفتو نمیگیره به ناچار مجبوری منزوی شی که مبادا... کاش حداقل یه دوست داشتم که شونه ای برای هق هقام باشه وقتی خیلی دلم میگیره از ادما وقتی دیگه تحمل موندن ندارم و مردن تنهاترین ارزوم میشه! گر چه با یادش، همه شب، تا سحر گاهان نیلی فام، بیدارم؛ گاهگاهی نیز، وقتی چشم بر هم می گذارم، خواب های روشنی دارم، عین هشیاری ! آنچنان روشن که من در خواب، دم به دم با خویش می گویم که : بیداری ست ، بیداری ست، بیداری ! *** اینک، اما در سحر گاهی، چنین از روشنی سرشار، پیش چشم این همه بیدار، آیا خواب می بینم ؟ این منم، همراه او ؟ بازو به بازو، مست مست از عشق، از امید ؟ روی راهی تار و پودش نور، از این سوی دریا، رفته تا دروازه خورشید ؟ *** ای زمان، ای آسمان، ای کوه، ای دریا ! خواب یا بیدار، جاودانی باد این رؤیای رنگینم !
ای کاش....
قالب وبلاگ : قالب وبلاگ |