دلتنگی ها
باز در حجم زمستانی سردی دیگر سایه گسترد شبی دیگر و دردی دیگر شب نفرین شده ای رایت یلدا بر دوش شب ننگی علم کشتن فردا بر دوش شبی آشفته شبی شوم شبی سر گشته شبی از سردترین قطب زمین برگشته امشب از مملکت زاغ و زغن می آیم ازلگد مال ترین سمت چمن می آیم گفتنی ها همه راز است ولی خواهم گفت سر این رشته دراز است ولی خواهم گفت من فروپاشی ارکان وفا را دیدم خوش ندارید ولی اشک خدا را دیدم چه چمنها که نروئیده پریشان کردند چه خداها که فدای دو سه من نان کردند چه لطیفان که به پیران حبش بخشیدند چه ظریفان که به مشتی تن لش بخشیدند همه را دیدم و بر بستر خون خوابیدم این حکایت تو فقط میشنوی من دیدم شهر را با دهن روزه به دریا بردند کوزه بر دوش به دریوزه ی دریا بردند آشنا ؟ مردی و عصمت به اسارت رفته جرعه نه.جام نه. میخانه به غارت رفته دیده آماج کمان است قدم بردارید سینه تاراج خزان است قلم بردارید تا به کی زخم زبان رخنه کند در تن مان و به جایی نرسد خون جگر خوردن مان کم به این ورطه کشاندند و تحمل کردیم؟ کم به ما آب ندادند ولی گل کردیم؟ کم پراکنده شدیم از دم درهای بهشت به گناهی که نکردیم و قلم زود نوشت کم تو را در تب بازار ملامت کردند کم نوشتیم و نخواندند و قضاوت کردند ترک این طایفه کن حلقه به گوش دل باش تو سلیمانی و این ران ملخ .عاقل باش برقی اینگونه که در غرب زمین می بینی شعله خرمن دین است چنین می بینی آی پا بسته تن !غلغله روح اینجاست پاره ای تخته بهل !.هلهله نوح اینجاست به سر خانه اجدادی خود برگردید شهر رسواست به آبادی خود بر گردید حالی از عقل درآدشت جنونی هم هست این طرف ورطه ی آغشته به خونی هم هست فخر بازی یله کن روز نگونی هم هست ((یوم لا ینفع مالا و بنون))ی هم هست ننگمان است سراز باغ بدر بردن تو از کس و ناکسشان سنگ طمع خوردن تو مرد مگذار تو را دام و نمک گیر کنند بر سر سفره ی گسترده ی خودسیر کنند خار در پای بیابان سپرت می کوبند عده ای بی سر و پا به سرت می کوبند چند فرسوده ی این آمد و شد باید بود تا به کی شاهد فرسایش خود باید بود تشنه ای باش و بمیر و سر این گنده مرو کوزه بشکن دهن روزه به دریوزه مرو این خوارج همه را غرق ریا می بینم بر سر نیزه نه قرآن که خدا می بینم هیچ پرسیده ای از خود که علمدارت کیست در بیابان و عطش قافله سالارت کیست من قسم می خورم این خصم قسم خورده ی ماست مرده شوری که فقط منتظر مرده ی ماست مرده شوری که به نانی برسد خرسند است تن پرستی که بهشتش به دو گندم بند است در شبی سرد قلم گم شده احساس که هست در تف جنگ علم گم شده عباس که هست شعر پیراسته تقدیم فلانی نکنید رخنه در دین خود از بیم فلانی نکنید آلت دست فرو دست تر از خود نشوید نردبان دو سه تن پست تر از خود نشوید مگذارید که هرخیره به نانی برسد هر کسی هرزه به نامی و نشانی برسد هر مگس داعیه ی نفخه سرایی بزند هر که منصور شده لاف خدایی بزند ای مسلمان یل ناموس پرست خود باش گبر اگر می شوی افسار به دست خود باش بذر احساس در این وادی مشکوک مریز قیمتی در دری در دهن خوک مریز بر حذر باش از این طایفه پیمان شکنند میهمانان سر سفره نمکدان شکنند پیش از افطار به مهر تو کمر می بندند خوش که خوردند به نان و نمکت می خندند درد ها سر به هم آورده خدایا چه کنم؟ مثنوی واژه کم آورده خدایا چه کنم؟ هر بیابان زده مجنون شده یارب مددی! قاف تاقاف جگر خون شده یارب مددی! یا بزن از لب این قوم به دل دهلیزی یا بر انگیز در این طایفه رستاخیزی بر کن این ریشه که پا تا به سرش در خون است بشکن این شیشه که مصداق "هم الغاوون "است شاید این چوب سترون گل امید شود وین شب یاءسه آبستن خورشید شود
قالب وبلاگ : قالب وبلاگ |