سفارش تبلیغ
صبا ویژن


دلتنگی ها

گاهی حس میکنم توی این جامعه امکان پاک موندن نیست

به هر کی هرچی میگی با تصورات پلید خودش برداشت میکنه و اصل حرفتو نمیگیره به ناچار مجبوری منزوی شی که مبادا...

کاش حداقل یه دوست داشتم که شونه ای برای هق هقام باشه وقتی خیلی دلم میگیره از ادما

وقتی دیگه تحمل موندن ندارم و مردن تنهاترین ارزوم میشه!
ای کاش....


نوشته شده در پنج شنبه 90/2/29ساعت 10:16 صبح توسط درخت بی برگ نظرات ( ) | |

گر چه با یادش، همه شب، تا سحر گاهان نیلی فام،

بیدارم؛

گاهگاهی نیز،

وقتی چشم بر هم می گذارم،

خواب های روشنی دارم،

عین هشیاری !

آنچنان روشن که من در خواب،

دم به دم با خویش می گویم که :

بیداری ست ، بیداری ست، بیداری !

***

اینک، اما در سحر گاهی، چنین از روشنی سرشار،

پیش چشم این همه بیدار،

آیا خواب می بینم ؟

این منم، همراه او ؟

بازو به بازو،

مست مست از عشق، از امید ؟

روی راهی تار و پودش نور،

از این سوی دریا، رفته تا دروازه خورشید ؟

***

ای زمان، ای آسمان، ای کوه، ای دریا !

خواب یا بیدار،

جاودانی باد این رؤیای رنگینم !

 


نوشته شده در شنبه 90/2/24ساعت 10:3 صبح توسط درخت بی برگ نظرات ( ) | |

یاد دارم در غروبی سرد سرد!      

یاد دارم در غروبی سرد سرد

میگذشت از کوچه ما دوره گرد

داد میزد : کهنه قالی میخرم

دست دوم جنس عالی میخرم

کاسه و ظرف سفالی میخرم

گر نداری کوزه خالی میخرم

اشک در چشمان بابا حلقه بست

عاقبت آهی زد و بغضش شکست

اول ماه است و نان در سفره نیست

ای خدا شکرت ولی این زندگیست ؟

بوی نان تازه هوشش برده بود

اتفاقاً مادرم هم روزه بود

خواهرم بی روسری بیرون دوید

گفت : آقا سفره خالی میخرید ؟


نوشته شده در پنج شنبه 90/2/15ساعت 9:57 صبح توسط درخت بی برگ نظرات ( ) | |


قالب وبلاگ : قالب وبلاگ